ماهیارماهیار، تا این لحظه: 12 سال و 12 روز سن داره

ماه من ؛ ماهیار جون

4 ماهگیت مبارک

  امروز ماهیار جون 4 ماهش شده ، الهی فدات بشم که میخواهی حرف بزنی می گی مامان ، هی هی می گی ، خنده های بلند بلند می کنی. امروز 120 روزه شدی ان شاالله 120 سال بشی مادر .مبارک باشه مامانی                       ...
15 شهريور 1391

واکسن 4 ماهگی

  ا مروز هم نوبت معاینه پایان 4 ماهگی هم نویت واکسنت بود بابات اومد دنبالیمون رفتیم بیمارستان لاله ، دکتر رحمانی معاینه ات کرد گفت خدا را شکر خوبه. بعد 2 تا قطره فلج اطفال توی دهنت ریخت که خیلی خودت بد کردی ، بعد اسپری زد به پاهای کوچولوت تا بی حس بشه و واکسن سه گانه ات را بزن هر وقت آمپول را زد گریه کردی تا اینکه بغلت کردم قطره استامینوفن بهت دادم شیر هم خوردی بعد آروم شدی اومدیم خونه خوب بودی بعد از 2 ساعتی که آروم بودی یکدفعه شروع کردی به گریه بعدش کم کم خوابیدی خدا را شکر تب نکردی فرداش هم کمی بیحال بودی. آماده شدن برای بیمارستان لاله   بعد از اینکه واکسن زدی  ...
15 شهريور 1391

ای ﺣﻤﻮﻣﯽ ای ﺣﻤﻮﻣﯽ

ای ﺣﻤﻮﻣﯽ ای ﺣﻤﻮﻣﯽ راه ﺣﻤﻮﻣﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﺟﺎﻧﻢ راه ﺣﻤﻮﻣﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ. ﮐﯿﺴﮥ ﻣﺨﻤﻞ ﺑﺪوزم. ﺳﻨﮓ ﭘﺎﺷﻮﯾﺶ ﻃﻼﺳﺖ آخ جون امروز تا ساعت 10/30 صبح خواب بودی می گن  تا سه نشه بازی نشه ، امروز سومین بار که خودم  می برمت حموم  بعد  بابات می آید کمک ، لباسهات تنت می کنم میاره بیرون  ، هر دفعه که می بریمت بابات می گه ان شاالله حموم دامادتی ایشاالله.....   بهر حال امروز حسابی ترسم ریخت هر وقت سرت می شستم و آب روی سرت می ریختیم کوچولو گریه می کردی و من ناراحت می شدم تا هفته قبل مامانی می اومد می بردت حموم .  امروز 45 دقیقه ای بعد از حموم خوابیدی و بیدار شدی و شروع کردی به شیطونی منم از شیطونی ها دلبریهات ع...
15 شهريور 1391

غلت زدن ماهیار در 114 روزگی

فدات بشم که با کلی جیغ جیغ کردن و زور زدن امروز تونستی خودت رو شکمت برگردی هر دفعه تلاش می کردی برمی گشتی ، اما نمی تونستی دستهای خوشگلت از زیر شکمت بکشی بیرون .... دیروز 114 روزت  شده بود،موفق شدی یک غلت مشتی زدی و خنده ای از ته دل کردی .... .....آی جون ... آی دون ......   کلی ذوق کردی و خندیدی ...
3 شهريور 1391

خاطرات زایمان

مامانم 9 اردییهشت ساعت 3/5 بعداز ظهر باید جواب آزمایشاتش به دکترش نشان می داد تا براش مرخصی استعلاجی بنویسه و 2 هفته باقیمانده را سر کار نره. دکترش گفت همه چیز خوبه ، برو پیاده روی اگه این 2 هفته دردت گرفت که بیا برای زایمان طبیعی و گرنه  زودتر باید بیایی سزارین . مامانم اومد خونه و ناراحت شد که چرا نمی خواد دکترم طبیعی زایمان کتم منم هی لگد می زدم به مامانم .بعد مامانم و بابام می خواستند برند پیاده روی . مامانم نظرش عوض شد و به بابایی گفت بریم خرید یک قاب وان یکاد طلا برای من بخرند دو سه ساعت طول کشید خریدشون .اومدند خونه مامانم مشغول یک شام خوشمزه ( لوبیا پلو) بود پخت ، سبزی خوردن همه گرفته بود تمیز کرد و شست ، بنا بود فر...
27 مرداد 1391

دو ماهگی

مرا در تاریخ 11/4/1391 باید مرا می برند دکتر که واکسن دو ماهگی را بزنند دکترم چکاپم کرد و بعد واکسنم را زد به پاهام خیلی درد داشتم و گریه می کردم مامانم قطره استامینوفن بهم داد شیرم داد بهتر شدم ولی بیحال بودم خدا را شکر زیاد اذیت نشدم.     ...
27 مرداد 1391

100 روزگی من

امروز 19/5/1391 مصادف با 20 ماه مبارک رمضان ، من 100 روزم  شده مامانم بهم می گه ان شاءالله 100 ساله بشی مادر ، من حرف میزنم ، میخندم ، اگه مامانم پیش نباشه از خواب بیدار شم گریه می کنم بابام باید شبها یکی دو ساعت مرا راه ببره تا من آروم بشم.  اینم عکس 100 روزگیم     روزگیت مبارک پسر  گلم   ...
27 مرداد 1391

سه ماهگی

در تاریخ 10/5/1391 مامانم لباسهایم را تنم کرد و آژانس گرفت و بهمراه مامانی رفتیم بیمارستان لاله برای دکتر آخه بابا بزرگم نیود که مرا ببره بابام کار داشت ولی بابام برگشت می اومد دنبالم ، اونروز برای اولین بار بیرون را خوب نگاه می کردم انواع اقسام ماشینها را آخه من زیاد از نور آفناب خوشم نمیاد ول ی شب را خیلی دوست دارم بخصوص لامپها را . بهر حال دکترم ویزیتم کرد خوب بودم این هم از سه ماه گیم ....     ...
27 مرداد 1391