ماهیارماهیار، تا این لحظه: 12 سال و 9 روز سن داره

ماه من ؛ ماهیار جون

خاطرات زایمان

1391/5/27 21:16
نویسنده : مامان ماهیار
1,981 بازدید
اشتراک گذاری

مامانم 9 اردییهشت ساعت 3/5 بعداز ظهر باید جواب آزمایشاتش به دکترش نشان می داد تا براش مرخصی استعلاجی بنویسه و 2 هفته باقیمانده را سر کار نره.

دکترش گفت همه چیز خوبه ، برو پیاده روی اگه این 2 هفته دردت گرفت که بیا برای زایمان طبیعی و گرنه  زودتر باید بیایی سزارین . مامانم اومد خونه و ناراحت شد که چرا نمی خواد دکترم طبیعی زایمان کتم منم هی لگد می زدم به مامانم .بعد مامانم و بابام می خواستند برند پیاده روی . مامانم نظرش عوض شد و به بابایی گفت بریم خرید یک قاب وان یکاد طلا برای من بخرند دو سه ساعت طول کشید خریدشون .اومدند خونه مامانم مشغول یک شام خوشمزه ( لوبیا پلو) بود پخت ، سبزی خوردن همه گرفته بود تمیز کرد و شست ، بنا بود فردا شبش خانواده بابابزرگم بیایند شام خونمون .بهر حال مامانم رفت سر فریزر تا گوشت در بیاره یکدفعه کیسه آب مامانم پاره می شه بابام مامانم  می بره دکتر و دکتر صافی گفت سریع ببرید بیمارستان . مامانم خیلی درد داشت درد زایمان طبیعی را کشید اما من توی شکمم مامانم  چرخیده بودم و نمی تونست زایمان طبیعی کنه . بابام به خاله زنگ زدم اونم با شوهرش اومد  به باباحاجی هم زنگ زدند اون تو راه قم تهران بود اومده بود خونه و مامانی برداشته بود اومده بود بیمارستان ولی بابام خیلی اضطراب داشت تا اینکه مامانم تا ساعت 12 شب تحت کنترل توی بیمارستان لاله بود تا اینکه بردنش اتاق عمل و من ساعت 12/30 شب بدنیا اومدم .

اینم قاب وان یکاد که بابام و مامانم برام خریدند .

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)