ماهیارماهیار، تا این لحظه: 12 سال و 10 روز سن داره

ماه من ؛ ماهیار جون

15 ماهگیت مبارک

امروز روز سه شنبه 8/5/1392 مصادف با 21 ماه رمضان ( شهادت حضرت علی ( ع) ) ، مقارن است با اتمام 15 ماهگی پسر گلم ، و ورود به شانزده ماهگی . خدا شکر بابت هر آنچه که به من داده ای و بابت این ماه ( ماهیار جون ) که به ما عطا فرمودی هر چی شکر کنم بازم کمه . هزار ماشالله رفلاکس کاملا خوب شده ، غذا خوردن بهتر شده خیلی خیلی پسر خوبی هستی دو روز پیش بردمت خونه بهداشت وزنت هم نسبتا خوب بود خدا را شکر . ای ماه تابانم که همش لبخند میزنی و میخندی همه می گین این اسمی که برای ماهیار انتخاب کردی واقعا برازنده اش است . راه رفتنت خوب شده . نسبتا یک چیزهایی به زبانه کودک با خودت صحبت می کنی ، جدیدا می شینی و با اسباب بازیهات هم بازی می کنی هر...
8 مرداد 1392

14 ماهگیت مبارک

شیطون دل مامانی فوق العاده شیطون شدی به قول قدیمی ها از دیوار راست بالا میری نمیدونم دو سه روزه کمتر با کابینتها کار داری و بیشتر دوست داری روی میز بری بالا که میری هزار ماشاالله از میز پذیرایی بگیر تا میز آشپزخونه و اپن از دست شما میز پذیرایی را برعکس کردیم و صندلی آشپزخونه هم بالای اپن چیدیم زیرا شما بالا میرفتید و شروع به آواز خواندن میکردید گلم ، عشقم 14 ماهگیت مبارک   امروز روز دوشنبه 10 /4/1392 چکاپ ماهیانه است از یکسالگی به بعد قرار شده هر دو ماه ببرم خود دکترت گفت .خدا را شکر چند روز غذا خوردنت بهتر شده انشالله همیشه سالم باشی ...
10 تير 1392

کشتن گوسفند عقیقه و پخت غذا در روز نیمه شعبان

عصر روز یکشنبه  2/ 04 / 1392 باباجون زنگ زد به قصاب تا برای عقیقه ماهیار جون گوسفند بیاره و بکشیم که مصادف بود با شب نیمه شعبان که بسلامتی دعای عقیقه گوسفند را بابات خوند و آقای قصاب گوسفند را کشت البته بابا جون  هم بود که خیلی بهش علاقه داری، اول از بع بعی می ترسید تا اینکه کم کم مهربون شدی باهاش گوشت گوسفند را در قابلمه بزرگی گذاشتیم و پختیم تا برای ناهار فردا باقالی پلو با گوشت بدهیم وبه همسایه ها بدهیم، بیشتر کارها را خودم کرد البته بابا بخش مالی کار را عهده دار بود و باباجون و ماماجون هم فردا اومدند و در پخت برنج کمک کردند  و شما که اصلا نمیزاشتی کسی کاری بکنه تا بالاخره پسردایی ات کسری خان تشریف آوردند و شما آمدی...
5 تير 1392

خستگی ماهیار بعد از اتمام کار آشپزخانه

ماهیار جون بعد از اینکه همه وسایل چند تا کابینتی که هنوز مهر و مهموم نشده  بود وسط آشپزخانه ریخت خسته شد و برای برنامه تلویزیونی مورد علاقه اش حال نداشت تا نزدیک تلویزیون بره . تا از آشپزخانه اومد بیرون همون جا روی سنگ فرش سالن خوابید و به تلویزیون نگاه میکرد .   ...
1 تير 1392