سرکار رفتن مامان
امروز روز چهارشنبه 10 آبانماه است مرخصی زایمان هم تموم شد چقدر زود مامان تموم هیچی نفهمیدم همش حرص و جوش ، فکر کردم بدنیا که بیایی خیلی از مشکلات برطرف میشه ، اما خیر از این خبرها نبود ، خاطرات خوبی اصلا ندارم ولی هر وقت ترا نگاه می کنم انگار دنیا را دارم هر کی می خواد هر چی بگه بگه .
بهر حال ساعت 7:30 از خواب ناز با آواز بیدار شدی ، شیرت خوردی ، لباسات تنت کردم رفتیم خونه مامانی تا اونجا بذارمت برم سرکار ساعت 8:15 رسیدیم خونه مامانی تحویلت دادم بعد گفتم سرلاک و فرنی بهت بده دستش درد نکنه تا حالا کمک دستم بوده شد.
تا ساعت 3 سرکار بودم وقتی اومدم خونه دستات تو هم قفل کردی بودی داشتی با هزار کلک سرلاک نوش جان میکردی تا مرا دیدی نگاه مرموزانه کردی دیگه سرلاک خوب نخوردی تا اینکه بغلت کردم دیگه خودت خیلی لوس می کردی. به مامان و بابا گفتم امروز بدقلقی می کرد گفتند نه دیگه ساعت 12 به بعد دنبالت می گشت . الهی من قربونت بشم که تو ماه منی ، جیگرم.
این بود خاطرات سرکار رفتن مامان.