از دست این پسر ....
یکروز باباش می خواست لامپهایی که سوخته بود را تعویض کنه که این آقا ول کن نبود که من باید برم بالا و پاهای کوچولوش را میذاشت روی اولین پله که بره که آخر هم بالای نردبان رفتند و پله های ترقی را پشت سر گذاشتند....
و اما این داستان ادامه دارد ......
تا اینکه هر روز صبح که از خواب بلند میشی بعد از یکی دو ساعت که همه جا را زیر و رو کردی و مثل آقا موشه همه جا سرک کشیدی نوبت این نردبانه که ازش ببری بالا و اداهایی در میاری که آدم دلش به حالت کباب میشه ......
اینم آخر و عاقبتشه که باهاش لثه هات را ماساژ میدی .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی